بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

ف-ا-ص-ل-ه

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

بعدظهر یک نفر توی اتوبوس بوی مادرجونم را می داد.نشسته بود کناردستم و بوی آشنایش داشت دیوانه ام می کرد.نه که خیال کنید مادرجونم به خودش عطر و ادکلن میزد و بعد آن خانمه بوی عطر مادرجونم را می داد،نه.مادرجونم میگرن داشت.قبل از سرطان،میگرن داشت.برای همین هیچوقت به خودش عطر نمی زد.سرش درد می گرفت.آخ!حواسم کجاست؟اصلا میگرنش به کنار،مادرجون سخت عقیده داشت عطر برای زن حرام است.آخ که تنها کسی که این عقیده های سفت و سخت مذهبی اش را دوست داشتم مادرجون بود.تنها کسی که چادرش را سفت می گرفت دور صورتش و بعد فقط گردی صورت سفیدش پیدا می شد و من حجاب او را می پرستیدم مادرجون بود.امشب به سرم زد یکی از عکس هایش را بگذارم توی اینستاگرامم و بگویم ببینید،مادرجون خوشگلم را ببینید که توی هفتاد سالگی بدون هیچ کرم و وسیله ای صورتش چقدر ماه بوده.خواستم بگویم آن موهای نقره ای بیرون زده از روسری اش را ببینید،که حتی یکبار هم رنگ نخوردند،ترسیدم شب بیاید توی خوابم و گله کند چرا عکس من را نشان نامحرم دادی.امروز که بوی آن زنه پیچیده بود توی دماغم معنی له له زدن را می فهمیدم.داشتم به معنی واقعی کلمه برای یک لحظه ی دیگر بودنش له له میزدم.می خواستم شانه های خانمه را بگیرم توی دستم تکانش بدهم و بگویم خانم میشود مرا بغل کنید و چال گلویم را ببوسید؟ بعد خیال کردم البته که او نمی داند چال گلو چیست.توی این جهان هستی فقط مادرجون من بود که چال گلوی نوه هایش را می بوسید و این واژه را فقط از زبان او بود که شنیده بودم.من قلقلکی بودم و موقع بوسیدن چال گلویم عین ماهی لیز می خوردم و از خنده ریسه می رفتم.آخ چقدر دلم برایش تنگ شد.مرگ چه دیوار سخت و بی رحمیست...

  • ۹۴/۰۸/۲۱
  • الهام باقری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی