بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکبار آن روزها توی کلاس یوگا،دختره حین شانه زدن موهایش داشت برای دوستش تعریف می کرد که شب ها موقع خواب موهایش هی می ماند زیر کمرش و درد می گیرد.گفت باید برود موهایش را کمی کوتاه کند.آنجا توی دلم گفتم ای دیوانه ی خر.موهای به این قشنگی را کوتاه نکن!بعدش آرزو کردم کاش روزی موهایم آنقدر بلند شود که شب ها موقع خواب بماند زیر کمرم و موهایم دردشان بگیرد.

حالا موهایم بلند شده.آن قدر که شب ها موقع غلت زدن گیر می کند زیرم و دردم می آید.باید بروم بدهمشان دست لاله تا یک قیچی بزند پایشان.موی بلند به چه کار من می آید؟

  • الهام باقری

داشت غیبت فلانی را می کرد :"نمی دونم والا این چه نمازیه که میخونه،با یه عالمه آرایش!اصن فکر نکنم وضو بگیره همینطوری الکی مثلا میخواد بگه منم نماز میخونم!!" خواستم برایش توضیح بدهم من هم گاهی آرایش دارم،گاهی لاک روی ناخنم دارم و قبل از اینکه لاک بزنم و آرایش کنم وضو گرفته ام.خواستم بگویم نماز خواندن یک امر دلی است که گاهی می افتد توی دل یکی و آن یکی میلش می کشد همان یکبار را هم که شده به نماز بایستد،خواستم بگویم همین طرز تفکر باعث شده خیلی اوقات نمازم را توی جمع نخوانم و آن را بگذارم برای وقتی که برگشتم خانه تا امثال تو بقیه ی گناه هایی که انجام می دهم را به نماز خواندنم ربط ندهند.خواستم بگویم همه ی ما آدمیم با یک عالمه خطا...همه ی این حرف ها را خواستم بگویم اما نگفتم چون از جمله قاضی هایی بود که یکطرفه به قاضی میرفت.از آنها که نماز و روزه و چادر و حجابشان را می کنند توی چشم خلق الله و خیال می کنند ته بهشتی های خدان...

  • الهام باقری

سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را،

ولی باران که می گیرد

ولی باران که می گیرد...

  • الهام باقری

این صبح  هایی که هر چه سرت را از زیر پتو بیرون می آوری همه جا تاریک است از فرط ابری بودن هوا،خیلی خوب است.یک حال سرخوشی ای دارد.

  • الهام باقری

اگه پولشو داشتم یه ثانیه هم واسه رفتن از این جا،از این جایی که تفکرات و تعصبات بوی تعفن میده دریغ نمی کردم.اگه پولشو داشتم می رفتم اون سر دنیا،اون سر دنیایی که بعد یه بحث طولانی و به نتیجه ای نرسیدن،از بغض این همه سطح فکر پایین،روی آخرین صندلی اتوبوس واحد از گریه منفجر نشم.



بعدا" اضافه شد:وقتی چند دقیقه بعد از گذاشتن این پست پیج مونابرزویی عزیز و باز کردم و این دو بیت و خوندم،اونقدر که وصف حال بود تعجب کردم:

من و تنها نذار با مردمی که

گنهکارن و راحت قاضی میشن

میون مردمی که انگار از من

فقط اگه بمیرم راضی میشن!...

  • الهام باقری

نیم ساعت بعد از عصب کشی دندانم،
از درد نداشتنن ترسیدم.
مدام منتظر ماندم تا بی حس کننده اثرش تمام شود.
تا دردم شروع شود.
تا آن آرامش و بی دردی تمام شود.
می دانستم درد بعد از عصب کشی دردی نیست که بشود از آن فرار کرد.
خواستم زودتر آن درد برسد،تحملش کنم و تمام شود.
حالم حال آشنایی بود.
حالم حال آن سالهایی بود که می دانستم ماندنی نیستی.
در تمام مدت آنقدر منتظر یکهو ناپدید شدنت بودم که شوق آن روزهای بودنت کمرنگ بود.
مدام منتظر بودم بروی،
درد نبودنت از راه برسد،
آن درد را تحمل کنم و تمام شود...

  • الهام باقری

آقای راننده تاکسی ابتدا با من که تنها مسافرش بودم راجع به وضع 30یاسی-اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جامعه صحبت کرد و حین صحبت از من هم نظر می خواست.به او گفتم درست می گویید و وضعیت وضعیت مطلوبی نیست.از اینکه با او هم عقیده ام خوشحال شد و بال درآورد.انگیزه اش برای ادامه ی حرف ها بیشتر و بیشتر شد.بعد از اینکه مطلع شد لیسانسم را گرفته ام و مجردم برایم آرزوی یک شوهر خیلی پولدار کرد چرا که معتقد بود پول همه ی مشکلات را حل می کند.اما بعد از گذشت چندثانیه سخنانش را با بیان این جمله تصریح و تکمیل کرد:"البته ایشالا یه شوهر گیرت بیاد پولدار،زوردار،لپ سرخ" من خندیدم و گفتم حالا پولدار و لپ سرخ مهم نیست اما شوهر باید زوردار باشه.قانع نشد و دلایل کافی و وافی اش را در باب ضرورت وجود هر سه ویژگی در "شوهر" بیان کرد.در آخر آقای راننده تاکسی طی یک عملیات متحیرالعقولانه!من را برای رفیق فابریکش خواستگاری کرد و از من شماره ی خودم،مادرم،پدرم یا خانواده ام را خواست.با رعایت ادب پیچاندمش در حالی که راضی ام کرد حداقل شماره اش را توی گوشی ام سیو کنم ،به او زنگ بزنم و او قرار خواستگاری را ردیف کند.حالا یک شماره ی ایرانسل با نام "taxi driver" توی گوشی ام سیو است.این بود خاطره ی من.




  • الهام باقری

خدا جون دوستت دارم.مرسی بخاطر هدیه امشبببببب.

دیدن رفیق جان بدون هیچ هماهنگی قبلی،بی اینکه حتی خبر بده داره میاد،حتی در حد همون بیست دقیقه،اووووف خیلی کیف داد.خدای خوبم مرسی که هنوز گاه گاهی وسط دلتنگیها بغلم می کنی. (هیجان زده در حد مرگ)...

  • الهام باقری

رفیق جان؛
دیشب رفته بودم همان حسینه ای که هرسال با هم آنجا  قرار می گذاشتیم.یاد آنشب افتادم که نمیدانم شب تاسوعا بود یا عاشورا،چراغ ها را خاموش کرده بودند،من داشتم جلوی در ورودی دنبال کیسه می گشتم برای کفش هایم،دولا شده بودم توی سبد،که اسمم را صدا زدی.بعدها هرچه برای مامان تعریف کردیم باورش نشد آنشب من را از بوی تنم شناخته بودی.قبل از آنکه به هم زنگ بزنیم و بپرسیم:"کجا نشستی؟ بلند شو تا ببینمت" هم را پیدا کردیم...های رفیق،رفیق،رفیق امسال اولین سالیست که در این شهر نیستی.راستی دیشب برای امام حسین گریه ام گرفت،در نبود تو بیشتر! رفیق جان اینجا هیچکس من را از بوی تنم نمی شناسد و این مساله ی غمناکی ست...

  • الهام باقری