جانا،سخن از زبان ما می گویی...
یه آشنایی داریم که اینطوریه: تو چرا شوهر نمیکنی؟
من: انشالله اگر قسمت باشه!
بعد به مامان میگویم چرا من حق ندارم بزنم تو دهنش و بگم هروقت بچه های خودت ازدواج کردند؟
مامان من را به ایمان ،تقوا و عمل صالح دعوت میکند.
دفعه ی بعد: حقوقت چقدره؟
از مامان می پرسم باز حق ندارم بزنم توی دهنش؟
مامان اخم می کند و بابت بی ادب بودن من سر تکان می دهد!
دفعه ی بعد: تو چرا ماشین نمیخری؟
به مامان نگاه میکنم .
مامان من را به سکوت دعوت می کند.
حالا دیشب مامان صدایم کرده؛ داد و بیداد. می گویم چه شده؟می گوید: فلانی زنگ زده می گه تهمینه ثبت نام کرد برای ماشین؟ اوندفعه گفت می خوام برم ثبت نام کنم.
به مامان می گویم:خب چه می گفتم؟ می گفتم پول ندارم؟ گفتم انشالله قسمت بشه ثبت نام می کنم. یک چیزی گفتم بلکه دست از سرمان بر دارد. و انشالله قسمت بشه را هم چسباندم تنگ آن. هیچ دقت کردی هرچی بگیم یه حرفی داره؟ اگر اجازه بدین یه بار بخوابونم تو دهنش از این اتفاق ها دیگه نمیفته.
و مامان مجددا من را وادار می کند که احترام بزرگتر خود را نگه دارم، و من را به ایمان، تقوا و عمل صالح فرا می خواند.
این هم بساط هفت – هشت ساله ی من است با آن آشنا . این هم بساط ما با بهشت رفتن به دلیل تحمل توهین و تحقیر و روانپریشی دیگران. ما عذاب بکشیم؛ خداوند به مردان در آن دنیا حوری و غلمان بدهد. کاش والدین می فهمیدند علاقه ای به بهشت نداریم؛ کاش!
از وبلاگ تهمینه ی حدادی عزیز.خیلی عزیز.
- ۹۴/۰۹/۲۰