نویسنده سعی در قورت دادن بغضش داشت...ولی نشد!
ما همه ی چیزهایی که باید به چشم میدیدیم دیده بودیم،شب ها با بالش خیس خوابیده بودیم و با بیم اینکه صبح دیگری در کار نیست،چشم هایمان را روی هم گذاشته بودیم،ما اشک هایمان را ریخته بودیم،ما امیدمان از خلق بریده بود،ظهر یک روز پاییزی وایستاده بودیم وسط خیابان و فکر خودکشی از کله مان گذشته بود،ما عشق را تجربه کرده بودیم،شکست بعدش را تجربه کرده بودیم،ما از سنگینی بغض روزهای دلتنگی هی مرده بودیم و باز زنده شده بودیم،ما شب های طولانی تابستان را با آلپرازولام خوابیده بودیم در حالی که خودمان را پوشانده بودیم لای پتوی آرزوهای مرده مان،حافظ باز کرده بودیم و آمده بود :"حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست"،سعدی خوانده بودیم و نوشته بود:"شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی"،ما از درد دوست شاعر شده بودیم،نویسنده شده بودیم،خواننده شده بودیم،ما همه چیز شده بودیم جز آنی که باید بشویم!عصرها رفته بودیم پیاده روی در حالی که مرتضی پاشایی توی گوشمان خوانده بود:"واسه خیلیا خاطره س آرزومون"،آرزوی ما شده بود خاطره ی خیلی ها و ما برای آن خیلی ها از صمیم قلب آرزوی شادی روزافزون کرده بودیم،شادی دیگری ها شادمان می کرد و حسود نبودیم،ما با درد بزرگی که از نگاه خیلی ها کوچک بود بزرگ شده بودیم،دستمان را گرفته بودیم به زانویمان و بلند شده بودیم،زمزمه کرده بودیم :"فلا تکن من القنطین"و به ناامیدی گفته بودیم از وجودمان برو!ما وارد روابط جدید شده بودیم و پشت گوشی تلفن با یک غریبه درددل کرده بودیم چون آشناها محرم نبودند،رفته رفته غم هایمان را چال کرده بودیم آن ته ته های قلبمان و قد کشیده بودیم و آنوقت عصر یکی از روزهای دی ماه کسی زل زده بود توی چشم هایمان و گفته بود:"تو چی میفهمی از حال من وقتی از هفت دولت آزادی..."
- ۹۴/۱۰/۰۷