من هنوز گاهی یواشکی خواب تو را می بینم...
- ۰ نظر
- ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
یعنی مثلا اونقدری دوسش دارم که شب ها گوشی ای که بهش شارژر وصل ه رو از بالای سرش برمیدارم می ذارم بالای سر خودم که اگه این فرضیه درست بود که گوشی در حال شارژ امواج سرطان زا ساطع می کنه،اون سرطان نگیره من سرطان بگیرم!خل وضع هم نیستم:))
به ده سال دیگرمان فکر می کنم...احتمالا ده سال دیگر در چنین ساعتی از روز به جای بوسیدنم وقت بیرون رفتن از خانه،داری غرغر می کنی که چرا سوئیچت که دیشب روی میز ناهارخوری بوده الان غیب شده.از توی اتاق داد می زنم اینجاست!توی جیب کت سورمه ای ات!در حالی که داری تند و تند غر می زنی که دیرت شده و به موقع نمی رسی،می پرسی چی می خواستی واسه مهمونی فردا شب؟می گم:اوناهاش،نوشتم روی آینه،بعد خودم نگاه می کنم به آینه: ماست،ژله بلوبری،خیارشور...می پری وسط حرفم: باشه باشه من الان دیرم شده،خب همینا رو اس ام اس کن دیگه.این عادتت هنوز از سرت نیفتاده،جوون بیست ساله که نیستیم روی آینه با ماتیک نامه ی فدایت شوم واسه هم بنویسیم..خدافظ.
صدای تق خوردن در به هم میاد.منتظر جواب خداحافظی ت نموندی.زیرلبی جواب میدم خدافظ...
کاش بلد بودم مثل تو بخوابم!حالم که خوب باشد بخوابم.حالم که بد باشد بخوابم.کاش پلک هایم شبیه پلک های تو به دقیقه نکشیده سنگین می شدند.کاش بلد بودم خر و پف کنم.با انگشت شست نشانه رفته به سمت کائنات!کاش بلد بودم به کائنات بی توجهی کنم و بگویم باشد باشد،حق با شماست.زندگی خیلی سخت و گوهی است اما من می خواهم بخوابم!با یک حساب کتاب سرانگشتی می توانم به این نتیجه برسم که نصف خواب هایم در اثر ناراحتی زیاد،خشم زیاد،استرس زیاد،خوشحالی زیاد،شوق زیاد و کلا" هرچیز زیاد دیگری!به گند کشیده شدند.من متخصص نخوابیدنم و متخصص فکر کردن به همه چیز،درست زمانی که تو خوابی...
تلگرام امکان جدیدی اضافه کرده که در آن میتوانیم مسیجهایی را که میفرستیم، بعد از فرستادن ویرایش کنیم. یعنی آخرین پنجرهی صداقت ناخواستهمان که شیرین بود و دستمان را رو میکرد هم آنجا بسته شد. حالا برای هر حرفی راه برگشتی هست، اگر کسی که ناگفتهای به او داریم همان وقتی که داریم ناگفته را روی کلیدها مینویسیم در تلگرام حضور نداشته باشد، میتوانیم راحت حرفمان را پس بگیریم و صدایش را هم درنیاوریم. یعنی کلام، مثل حباب ِ بیوزنی توی هوا میماند و با یک اشاره میترکد و ناپدید میشود.
"دوستت دارم"، edited: "دستت بهتر شد؟ "
"دلم برایت تنگ شده"، edited: " آلبوم جدید فلانی را شنیدی؟"
" چقدر شال قرمز بهت میاد" edited: "جشن ِ تولد استادت چطور شد؟ خوش گذشت؟ "
" دلم میخواهد کنارت توی سینما بنشینم و دستت را وقتی ترسیدی و احساساتی شدهای و روی پرده موسیقی پخش میشود بگیرم" edited: "بلیط جشنواره دارم، برایت میفرستم برو، همان فیلمی که دوست داری".
"دروغ گفتم حساسیت تابستانی دارم، دیروز بعد از ظهر یکسره تا غروب گریه کردم، برای همین چشمام قرمز بودن" edited: "حالم بهتره، داره خوب میشه".
"نرو ترمینال، سر ِ میدان کنار ترمینال منتظرم، چمدانت را باز کن دق کردم از غصه رفتن ِ تو" edited: "هرجور راحتی، سفر خوش بگذره".
ردّی از واقعیت زیر پیامها، خیلی کوچک، باقی میماند. آدم میفهمد چیزی ویرایش شده. قطرههای ریز ِ آب صابون اما، وقتی حباب میترکد میپاشند روی صورت آدم. به پیامهای ناگهانی بیربطی که آدمها برایتان میفرستند بیشتر دقت کنید. لبخند بزنید، به "حالت چطوره" های بی ربط که ترکیده ِ حباب ِ دلتنگی هستند. به تمام حبابهای کوچکی که دارند میترکند.
یکی از اخلاق های گند م اینه که خودزنی می کنم.
چیزی که آزارم می ده رو ادامه می دم...فکری که آزارم می ده رو دور نمی ریزم...
یهو می بینم اونقدر ادامه ش دادم که دارم گریه می کنم...
یه بار نوشته بودم :
"خوبه که آدم یه چیزی و از دار دنیا داشته باشه که وقتی داره غرق میشه بهش چنگ بزنه"
حال اون روزم و یادم نیست.یادم نیست که کدوم موج وحشی داشته من و توی خودش غرق می کرده.حتما هی چنگ انداختم به اینور و به اونور و هیچی نبوده که دستم و بگیره..بعدش غصه خورده بودم و اینو نوشته بودم.
حالا بازم می نویسم:
"خوبه که آدم یه چیزی و از دار دنیا داشته باشه که وقتی داره غرق میشه بهش چنگ بزنه"
ولی حالا دیگه این جمله هه فقط در حد یه حسرت نیست،آرزو نیست..از اون جمله کاشکی دارا نیست...بازم اون غرق شدنه هست،تا آخر عمر هر آدمی یه لحظه هایی هست که حس می کنه داره غرق میشه...منم از اون لحظه ها دارم هنوز..ولی حالا دیگه یه چیزی و پیدا کردم که بهش چنگ بزنم...دستم و می گیره حتما...
توی اتوبوس نشستم به وبلاگ خواندن
بعد از خیلی مدت.نمی دانم دقیقا" چه مدت.اما یک مدت طولانی.نیکولا خواندم،خرمالوی سیاه خواندم،تانزانیا خواندم،تلخ همچون چای سرد خواندم...بعد دیگر یادم نیامد که چه جاهایی بوده که هر روز صبح در لیست مرورگرم باز می کردم و می خواندمشان.می خواهم بگویم یک وقتی سر و کله ی یک نفر توی زندگی تان پیدا می شود و آنقدر رخنه می کند توی پیچ و واپیچ سلول های مغزی تان که عادت دو و اندی ساله از سرتان میپرد.عادت اینکه هرروز صبح قبل از رفتن به محل کار،قبل از صبحانه خوردن و هرکار دیگری انجام دادن ده بیست تا وبلاگ بخوانید و بعد روزتان را استارت بزنید از سرتان می پرد.کم حواس می شوید.نه که آلزایمر گرفته باشید نه!هوش و حواستان حوالی یک نفر می چرخد.اینطوری می شود که یک روزی توی اتوبوس هرچه که فکر می کنید یادتان نمی آید دو سال و خورده ای چه وبلاگ هایی را می خوانده اید... :)