بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک بار از خودم تعجب کردم.هرچه گریه می کردم گریه ام بند نمی آمد به گمانم یک صبح تا شب را گریه کرده بودم.

امروز بعد از مدت خیلی طولانی دوباره این حال را تجربه کردم...آدم وقتی گریه اش بند نمی آید که شانه هایش ضعیف شده باشند.هرچه درد که ریز ریز و آهسته آهسته،داشتی با خودت روی شانه هایت می بردی با یک تلنگر می ریزد و پخش زمین می شود،آن وقت است که می نشینی بالای سر دردهایت هی گریه می کنی،هی گریه می کنی،هی گریه می کنی.چون دردها تا روی شانه هایت بودند که نمی توانستی ببینی شان اما ای دل غافل که وقتی بریزند تازه می توانی ببینی شان و تک تک برایشان سوگواری کنی...

  • الهام باقری