بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

بوی ریحان

هرچه گفتیم جز حکایت دوست،در همه عمر از آن پشیمانیم...

من هنوز گاهی یواشکی خواب تو را می بینم...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • الهام باقری

یعنی مثلا اونقدری دوسش دارم که شب ها گوشی ای که بهش شارژر وصل ه رو از بالای سرش برمیدارم می ذارم بالای سر خودم که اگه این فرضیه درست بود که گوشی در حال شارژ امواج سرطان زا ساطع می کنه،اون سرطان نگیره من سرطان بگیرم!خل وضع هم نیستم:))

  • الهام باقری

به ده سال دیگرمان فکر می کنم...احتمالا ده سال دیگر در چنین ساعتی از روز به جای بوسیدنم وقت بیرون رفتن از خانه،داری غرغر می کنی که چرا سوئیچت که دیشب روی میز ناهارخوری بوده الان غیب شده.از توی اتاق داد می زنم اینجاست!توی جیب کت سورمه ای ات!در حالی که داری تند و تند غر می زنی که دیرت شده و به موقع نمی رسی،می پرسی چی می خواستی واسه مهمونی فردا شب؟می گم:اوناهاش،نوشتم روی آینه،بعد خودم نگاه می کنم به آینه: ماست،ژله بلوبری،خیارشور...می پری وسط حرفم: باشه باشه من الان دیرم شده،خب همینا رو اس ام اس کن دیگه.این عادتت هنوز از سرت نیفتاده،جوون بیست ساله که نیستیم روی آینه با ماتیک نامه ی فدایت شوم واسه هم بنویسیم..خدافظ.
صدای تق خوردن در به هم میاد.منتظر جواب خداحافظی ت نموندی.زیرلبی جواب میدم خدافظ...

  • الهام باقری
فلانی با گفتن ِ "خیلی دلم برای الهام جون تنگ شده" سر مامانم را شیره مالیده و شماره ام را از او گرفته.از اینکه فلانی الان می رود بدو بدو شماره ام را می دهد به آن یک فلانی و دوتایی دماغشان را می کنند توی عکس های پروفایلم و چک ام می کنند عق ام می گیرد...
کاش دنیای مجازی این قابلیت را داشت که از پشت گوشی یا مانیتور می توانستیم یقه ی یک نفر را بگیریم و یک کف گرگی بزنیم توی صورتش و بعد پرتش کنیم آن ور!

  • الهام باقری
تو آن یک نفری هستی که از بین این جمعیت هفت میلیاردی مرا بلدی.
تو آن یک نفری هستی که می دانی از خیار ِ توی سالاد کاهو بدم می آید و مزه ی قارچ خام را دوست دارم.
تو همان کسی هستی که می توانی اشک را قبل از وقتی که حتی به نی نی چشم هایم برسد حس کنی و زود بپرسی: "چرا چشمات اشکی ه؟"
تو مرا در هر وضعی دیده ای،مرا وقتی که صورت و بدنم کهیر زده بود و زشت و بی حوصله بودم دیده بودی و دست هایم را محکم تر از قبل گرفته بودی.تو آن مردی هستی که همیشه آرزوی داشتنش را توی دلم پرورانده بودم.همان مرد چشم و ابرو مشکی ِ چارشانه با قد ِ بلند و بوی ادکلن همیشگی.گفتم قد بلند و تا یادم مانده بگویم که میزان برای من قدی بود که وقت بوسیدنش روی پنجه بلند شوم:)
تو همان مردی هستی که کارهای مردانه را بلدی.بلدی یک دختر ِ تنها را توی خیابان و شلوغی و ازدحام ِ آدم ها مواظبت کنی و دست هایت را تکیه گاهش کنی.تو می دانی که برای یک دختر هیچ چیز امن تر از یک جفت بازوی مردانه نمی تواند باشد.
تو آن یک نفری هستی که مرا بلدی.معنای سکوت هایم را میفهمی و برای به حرف آوردنم تلاش می کنی.ترس هایم را بلدی.می دانی که از موش ِ لای شمشاد ها عین ِ چی می ترسم!و جیغ زدنم وقتِ دیدن ِ موش ارادی نیست.تو می دانی از صدای موتوری هایی که قیییژ از کنارم رد شوند می ترسم و کیفم را محکم به خودم می چسبانم.فهمیده ای که غرورمان برایم مهم است و حاضرم هرکاری بکنم که عزت نفسمان جلوی این و آن حفظ شود حتی اگر دختر ِ از دماغ فیل افتاده ی از خود راضی ای به نظر برسم که سرد و یخی است...

خوب ترین ِ جهانم،

خواهش می کنم اگر می شود برای همیشه بمان.که دنیا قشنگ باشد و امن باشد و خالی از امید نشود...


  • الهام باقری

کاش بلد بودم مثل تو بخوابم!حالم که خوب باشد بخوابم.حالم که بد باشد بخوابم.کاش پلک هایم شبیه پلک های تو به دقیقه نکشیده سنگین می شدند.کاش بلد بودم خر و پف کنم.با انگشت شست نشانه رفته به سمت کائنات!کاش بلد بودم به کائنات بی توجهی کنم و بگویم باشد باشد،حق با شماست.زندگی خیلی سخت و گوهی است اما من می خواهم بخوابم!با یک حساب کتاب سرانگشتی می توانم به این نتیجه برسم که نصف خواب هایم در اثر ناراحتی زیاد،خشم زیاد،استرس زیاد،خوشحالی زیاد،شوق زیاد و کلا" هرچیز زیاد دیگری!به گند کشیده شدند.من متخصص نخوابیدنم و متخصص فکر کردن به همه چیز،درست زمانی که تو خوابی...

  • الهام باقری
 

تلگرام امکان جدیدی اضافه کرده که در آن می‌توانیم مسیج‌هایی را که می‌فرستیم، بعد از فرستادن ویرایش کنیم. یعنی آخرین پنجره‌ی صداقت ناخواسته‌مان که شیرین بود و دستمان را رو می‌کرد هم آن‌جا بسته شد. حالا برای هر حرفی راه برگشتی هست، اگر کسی که ناگفته‌ای به او داریم همان وقتی که داریم ناگفته را روی کلیدها می‌نویسیم در تلگرام حضور نداشته باشد، می‌توانیم راحت حرفمان را پس بگیریم و صدایش را هم درنیاوریم. یعنی کلام، مثل حباب ِ بی‌وزنی توی هوا می‌ماند و با یک اشاره می‌ترکد و ناپدید می‌شود.

"دوستت دارم"، edited: "دستت بهتر شد؟ "

"دلم برایت تنگ شده"، edited: " آلبوم جدید فلانی را شنیدی؟"

" چقدر شال قرمز بهت میاد" edited: "جشن ِ تولد استادت چطور شد؟ خوش گذشت؟ "

" دلم می‌خواهد کنارت توی سینما بنشینم و دستت را وقتی ترسیدی و احساساتی شده‌ای و روی پرده موسیقی پخش می‌شود بگیرم" edited: "بلیط جشنواره دارم، برایت میفرستم برو، همان فیلمی که دوست داری".

"دروغ گفتم حساسیت تابستانی دارم، دیروز بعد از ظهر یکسره تا غروب گریه کردم، برای همین چشمام قرمز بودن" edited: "حالم بهتره، داره خوب میشه".

"نرو ترمینال، سر ِ میدان کنار ترمینال منتظرم، چمدانت را باز کن دق کردم از غصه رفتن ِ تو" edited: "هرجور راحتی، سفر خوش بگذره".

ردّی از واقعیت زیر پیام‌ها، خیلی کوچک، باقی می‌ماند. آدم می‌فهمد چیزی ویرایش شده. قطره‌های ریز ِ آب صابون اما، وقتی حباب می‌ترکد می‌پاشند روی صورت آدم. به پیام‌های ناگهانی بی‌ربطی که آدم‌ها برایتان می‌فرستند بیشتر دقت کنید. لبخند بزنید، به "حالت چطوره" های بی ربط که ترکیده ِ حباب ِ دلتنگی هستند. به تمام حباب‌های کوچکی که دارند می‌ترکند.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۳
  • الهام باقری

یکی از اخلاق های گند م اینه که خودزنی می کنم.

چیزی که آزارم می ده رو ادامه می دم...فکری که آزارم می ده رو دور نمی ریزم...

یهو می بینم اونقدر ادامه ش دادم که دارم گریه می کنم...

  • ۲ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
  • الهام باقری

یه بار نوشته بودم :

"خوبه که آدم یه چیزی و از دار دنیا داشته باشه که وقتی داره غرق میشه بهش چنگ بزنه" 

حال اون روزم و یادم نیست.یادم نیست که کدوم موج وحشی داشته من و توی خودش غرق می کرده.حتما هی چنگ انداختم به اینور و به اونور و هیچی نبوده که دستم و بگیره..بعدش غصه خورده بودم و اینو نوشته بودم.

حالا بازم می نویسم:

"خوبه که آدم یه چیزی و از دار دنیا داشته باشه که وقتی داره غرق میشه بهش چنگ بزنه" 

ولی حالا دیگه این جمله هه فقط در حد یه حسرت نیست،آرزو نیست..از اون جمله کاشکی دارا نیست...بازم اون غرق شدنه هست،تا آخر عمر هر آدمی یه لحظه هایی هست که حس می کنه داره غرق میشه...منم از اون لحظه ها دارم هنوز..ولی حالا دیگه یه چیزی و پیدا کردم که بهش چنگ بزنم...دستم و می گیره حتما...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۲
  • الهام باقری

توی اتوبوس نشستم به وبلاگ خواندن
بعد از خیلی مدت.نمی دانم دقیقا" چه مدت.اما یک مدت طولانی.نیکولا خواندم،خرمالوی سیاه خواندم،تانزانیا خواندم،تلخ همچون چای سرد خواندم...بعد دیگر یادم نیامد که چه جاهایی بوده که هر روز صبح در لیست مرورگرم باز می کردم و می خواندمشان.می خواهم بگویم یک وقتی سر و کله ی یک نفر توی زندگی تان پیدا می شود و آنقدر رخنه می کند توی پیچ و واپیچ سلول های مغزی تان که عادت دو و اندی ساله از سرتان میپرد.عادت اینکه هرروز صبح قبل از رفتن به محل کار،قبل از صبحانه خوردن و هرکار دیگری انجام دادن ده بیست تا وبلاگ بخوانید و بعد روزتان را استارت بزنید از سرتان می پرد.کم حواس می شوید.نه که آلزایمر گرفته باشید نه!هوش و حواستان حوالی یک نفر می چرخد.اینطوری می شود که یک روزی توی اتوبوس هرچه که فکر می کنید یادتان نمی آید دو سال و خورده ای چه وبلاگ هایی را می خوانده اید... :)

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۸
  • الهام باقری